سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران مصنوعی

آن روز هوا خیلی گرم بود. مدیر سر صف به ما گفت: دوست دارید باران الهی بر ما نازل شود؟ بچّه ها یک صدا فریاد زدند: بلههههه. مدیر گفت همگی رو به قبله بایستید. ودست هایتان را بالا برید. و دعا کنید که باران ببارد. یکدفعه احساس خیسی کردم! مبصر داشت به ما آب می پاشید.





برچسب ها : داستان  ,
      

معلم پرورشی

پیش معلم پرورشی رفتم گفتم می شود من هم امروز مداحی کنم گفت بله.وقت عزاداری فرارسید پیش آقای امیری رفتم گفتم آقای امیری مابیاییم جوابم راندادبار2بار3بار4بار5جوابی نشنیدم ناراحت شدم باخودم گفتم باشد روزی که آن آقای امیری به من التماس کند که فقط یک دقیقه برایش بخوانم آخرمرد عاقل حدعقل بگونمی توانی بخوانی جوابم رابده





برچسب ها : نقد  ,
      
<      1   2